گاهی اینچنین
از خویشتن خویش
رها
پرسه می زنم
در کوچه پس کوچه های بیهودگی
تصور کن
این عابران گیج
چه می دانند ؛
از من
از بغض هایم
از درونم
که خویشتنشان را نیز
باز نمی شناسند
تنها تویی
که دستانم را به تو می سپارم
شعرهایم
در جایی میان توده ای
از احساس تو
گم شده
کشف نگاهت
ارزانی شعرهایم ...
سلام
این شعر فضای زیبایی داشت و انتهای شعر خواننده رو در حس ثابتی می برد.
موفق باشید.
عابرانی گیج ... نمی فهمند حتی خویشتن خویش را ...
کشف و کشف هایی یگانه که در نگاه این زمین است. ..
خیلی خوشم اومد.قلمت همواره سبز باد.
تصور کن
این عابران گیج
چه می دانند ؛
از من
از بغض هایم
از درونم
سلام
با زبان شعر زیاد موافق نیستم
آخر کار خوب و زیبا بود آفرین
به روز شدم
سر بزن
و از کشف نگاههاست که زندگی بارور می ماند......هر عابر ادعای کشف نگاهی رادارد.....
که خویشتنشان را نیز
باز نمی شناسند
...مهم عابر ها نیستند.مهم ماییم که مثل آنها از روزمرگی نمی میریم.
سلام...زیبا بود....به ما سر بزن.....ممنون
سلام
شعرهایم در جایی میان توده ای از احساس تو
گم شده ...
شعرت خیلی قشنگ بود .لذت بردم .