تشنه ام
به وسعت تمامی کویر
به تشنگی همه گوسپندان پروار
جرعه جرعه
اندوه زمین را ...
هیچگاه،
هیچگاه سیراب نمی شود
این دل حریص من
ببار ای ابر
ببار
گاهی اینچنین
از خویشتن خویش
رها
پرسه می زنم
در کوچه پس کوچه های بیهودگی
تصور کن
این عابران گیج
چه می دانند ؛
از من
از بغض هایم
از درونم
که خویشتنشان را نیز
باز نمی شناسند
تنها تویی
که دستانم را به تو می سپارم
شعرهایم
در جایی میان توده ای
از احساس تو
گم شده
کشف نگاهت
ارزانی شعرهایم ...
گفته ام
بار ها بارها
خوابهایم را
به آب
به آینه
به باد
تعبیر آن را اما ...
* * *
به سوگ نشسته ام
بارها بارها
لحظه اهتزار
خویشتنی را
که بر صلابه پوچی دهر
آویخته است
* * *
بدنبال
سرٌ نامفهوم کیهان
اینک هفت آسمان
هفت دریا
و هفت سرزمین ...
دیگر بس است
برزخ بودنم را
به گودالی می افکنم