پیاده روی های شبانه
صورتک های عبوس
فنجان چای
و قدم ها
که بر جاپاهای دیروز
فرو می افتد
نه نمی خواهم ببینم
پنجره خالی و سیاهی را
نه هلالی، نه نگاهی ...
نمی خواهم ببینم
شکلک های موهش
کوبیده بر دیوار کوچه را
آه چه ملال آور است
امروز ...
ای کاش کودکی بودم هنوز
تیله های شیشه ایم را می پرستیدم
و دستان کودکیم را
به پدر می سپردم
افسوس ، افسوس...
سلام.این کودکانه ها تا به ابد با همان تیله های روشن ما را چون ارواح مست دنبال میکنند...