آنگاه که دستانم
گره می خورد در دستانت
و نگاه در نگاه
پیچیده در تندباد احساس
از تو دور می شوم
می دانم در کش و قوس
هلال و قرص ماه
دریا مد می کند
جذر می شود
ساحل رویای مرا
تر می کند
خشک می شود
پنجره اتاق من
بغض می کند
شاد می شود
خسته ام ،
خسته ام از دویدن
در میان این تنگنای
بودن و نبودن
از رفتن
و
گام نهادن
در راه های بی بازگشت
این بیهودگی های سایه وار
تهی گشتن و پر شدن از نو
فریاد های فرو خورده
شعر های نگفته
آوازهای گم شده
امروز ، شاید فردا
واپسین روز،
وداع
می روم
شاید این خستگی گنگ را
پایانی در انتظار باشد
زمستان بس نزدیک
شاید این بهار از دور
شاید ، شاید، شاید...
می گفت :
با من است ،
به هرکجا که بروم
پروازم را آسمان
قایقم را دریا
دانه ام را زمین
اما من
نه آن پرنده ام
نه آن قایق
و نه دانه
من آشیانه ای هستم
که سال ها را به انتظار نشسته ام
اما او
پرنده ام نشد
م ـ فخرایی (تابستان 81)