اندیشه های گس
خرمالوهای کال
در انبوهی خالی
این پنجره ها می پیچد
وز وز این ساعت پیر
عمق سکوت را می شکند
مرد لمیده بر صندلی
لرزان خویش
همچو تخته سنگ های عظیم
بادهای شمال،
موج های بی امان
خلسه موهوم
جدول های تو در تو
را
امروز باران نباریده
خوابید
امروز آفتاب نتابیده
رنگ باخت
امروز غنچه یاس نشکفته
پژمرد
امروز
دلکم چقدر مچاله
نمی تپد انگار
برگهای خشک
آواز گرمی سرداده اند
نارنجی، زرد، قرمز
هجاهای ناقص
یکی یکی از حنجره خشک
درخت
نی لبک کوچکم را بر می دارم
لالایی لالایی، لالایی
بخواب درخت پیر
بخواب ، بخواب ...
او که می رود
با خود می برد همه مرا
ته نشین می شوم
در عمق ذهنی آشفته
تا دیگر بار
عطش رهگذری
بیرون آورد
و با خود ببرد
همه مرا ...